یکی بود یکی نبود  زیر گنبد کبود

یه جوونی خسته بود که دلش شکسته بود

مثه بارون بهار زار زار گریه می کرد

گاهی دسته خسته شو به سوی خدا می کرد

ای خدای مهربون خالق هفت اسمون

اونو بی وفا نکن از دلم جدا نکن

دسته خسته مو بگیر تو منو رها نکن

بگو اخه تا به کی باید بشینم سر راش

بشینم تا اون بیاد که بشنوم صدای پاش

مگه اون نمیدونه که دلم پریشونه

نمیاد تا از چشام غم عشقو بخونه

کلاغ ها از اسمون میرن به سوی لونشون

دسته های چلجله میرن تا اشیونشون

ولی من بدون اون چی بگم؟؟کجا برم؟؟

با یه قلب نا امید  هنوز منتظرم